خلاصه کتاب سوپ جوجه تلخیص توسط جناب اقای گلبانگ

معرف ی کتاب سوپ جوجه برای روح معلم :

این کتاب ۴۶۷ صفحهای مجموعه ایست گردآوری شده از خاطرات ۸۴ معلم مدرسه که وجه مشترک تمام ای ن خاطرات شرح

چگونگی تاثیری بوده که رفتار و گفتار معلم توانسته سرنوشت زندگی شاگردش را به نحو مطلوبی تغییر دهد به طور ی که وی

انسانی شایسته و موثر در اجتماع شده است و به همین دلیل معلمی را م ی توان تاثیرگذارتری ن فرد در جامعه دانست و از ای ن نظر

ارزشمندترین حرفه می باشد .ای ن ۸۴ خاطره گردآور ی شده توسط جک کنفیلد و مارک و یکتور هنسن با ترجمه راستکار

محمودزاده از انتشارات فروزش می باشد . کتاب به ۱۱ قسمت تقسیم شده و هر قسمت دارا ی عنوانی است مانند روز ی در

زندگی که شامل ۹ خاطره می باشد و با خاطره یک ی بود یک ی نبود شروع شده و قسمت دوم پاسخ به ندا ی درون شامل هفت

خاطره که با خاطره چرا تدر ی س؟ شروع شده است. از کارهای جالب گردآورنده انتخاب جمله ای از دانشمندان در ابتدای هر

خاطره است.

به طور مثال خاطره یک ی بود ی کی نبود با جمله 》شاگردان ما بسی با اهمیتتر از مطالبی هستند که برایشان تدری س می کنیم

《از مک کارت ی شروع م ی شود و موضوع آن خاطره با ا ین جمله ب ی ارتباط نیست. و یا جمله ی 》 چیز ی جز تاثیر روح

مهربان یک انسان بر روح انسان دیگرنیست《در ابتدا ی خاطره ی ابر ستاره آورده شده است. تمام این خاطره ها حاک ی از

عدم پیش داور ی معلم در هنگام رو به رو شدن با دانش آموز دارا ی ناهنجار ی و در پیش گرفتن رفتار ی مهربانانه و بردبارانه و

همچنین یافتن علل این مشکالت و تالش در جهت حل آنها با همکار ی مدرسه و والدی ن بوده است. نتیجه ا ین عملکردها تغییر

رفتار دانش آموز و تغییر سرنوشت وی بوده.

به طور مثال در مورد عدم قضاوت از رو ی ظاهر در خاطره ا ی از معلمی به نام مار ی

با جمله ای از جورج اورول شروع شده که 》 هرگز ا یده ای درباره بچه ها نداشته باشید و هرگز ایده ای برای آنها نداشته

باشید《 شروع شده.

چکیده از چند داستان:

قضاوت از رو ی ظاهر

پیش دبستانیها در نخستین روز تحصیلی وارد مدرسه می شدند. شش بچه ۴ ساله با لباسها ی رنگارنگ با جوش و خروش و

تبختر از کنارم گذشته و وارد کالس شدند.

موی سر هر ی ک به زیبایی شانه خورده و یا به روبان قشنگ مزین شده بود. نفر هفتم کمی دیر رسید او نیز به سبک و سیاق

خود لباس پوشیده بود اسمش ویلیام بود .

 

معرفی کتاب سوپ جوجه برای روح معلم :

 

این کتاب ۴۶۷ صفحه‌ای مجموعه‌ایست گردآوری شده از خاطرات ۸۴ معلم مدرسه که وجه مشترک تمام این خاطرات شرح چگونگی تاثیری بوده که رفتار و گفتار معلم توانسته سرنوشت زندگی شاگردش را به نحو مطلوبی تغییر دهد به طوری که وی انسانی شایسته و موثر در اجتماع شده است و به همین دلیل معلمی را می توان تاثیرگذارترین فرد در جامعه دانست و از این نظر ارزشمندترین حرفه می‌باشد .این ۸۴ خاطره گردآوری شده توسط جک کنفیلد و مارک ویکتور هنسن با ترجمه راستکار محمودزاده از انتشارات فروزش می‌باشد . کتاب به ۱۱ قسمت تقسیم شده و هر قسمت دارای عنوانی است مانند روزی در زندگی که شامل ۹ خاطره می باشد و با خاطره یکی بود یکی نبود شروع شده و قسمت دوم پاسخ به ندای درون شامل هفت خاطره که با خاطره چرا تدریس؟ شروع شده است. از کارهای جالب گردآورنده انتخاب جمله‌ای از دانشمندان در ابتدای هر خاطره است.

به طور مثال خاطره یکی بود یکی نبود با جمله 《شاگردان ما بسی با اهمیت‌تر از مطالبی هستند که برایشان تدریس می‌کنیم 》از مک کارتی شروع می‌شود و موضوع آن خاطره با این جمله بی‌ارتباط نیست. و یا جمله ی 《 چیزی جز تاثیر روح مهربان یک انسان بر روح انسان دیگر نیست》در ابتدای خاطره ی ابر ستاره آورده شده است. تمام این خاطره ها حاکی از عدم پیش داوری معلم در هنگام رو به رو شدن با دانش آموز دارای ناهنجاری و در پیش گرفتن رفتاری مهربانانه و بردبارانه و همچنین یافتن علل این مشکلات و تلاش در جهت حل آنها با همکاری مدرسه و والدین بوده است. نتیجه این عملکردها تغییر رفتار دانش آموز و تغییر سرنوشت وی بوده.

به طور مثال در مورد عدم قضاوت از روی ظاهر در خاطره‌ای از معلمی به نام ماری

 با جمله‌ای از جورج اورول شروع شده که《 هرگز ایده‌ای درباره بچه‌ها نداشته باشید و هرگز ایده‌ای برای آنها نداشته باشید》 شروع شده.

 

چکیده از چند داستان:

قضاوت از روی ظاهر

پیش دبستانی‌ها در نخستین روز تحصیلی وارد مدرسه می‌شدند. شش بچه ۴ ساله با لباس‌های رنگارنگ با جوش و خروش و تبختر از کنارم گذشته و وارد کلاس شدند.

موی سر هر یک به زیبایی شانه خورده و یا به روبان قشنگ مزین شده بود. نفر هفتم کمی دیر رسید او نیز به سبک و سیاق خود لباس پوشیده بود اسمش ویلیام بود .

او پیراهنی نازک و خاکستری رنگ بر تن داشت. پیراهنش شسته و خشک شده بود اما به نظر می‌رسید که اطو نخورده بود . روی سینه ی  پیراهنش تصویری از یک پارک تفریحی به چشم می‌خورد که کلمات رنگ و رو رفته آن از بالای پارک، جایی در حد فاصله لکه‌های خردل و نوشابه قرمز ، جلوه گری می‌کرد.

ویلیام از پوشیدن آن چنان مغرور به نظر می‌رسید که انگار سربازی سر دوشی‌های خود را به نمایش گذاشته بود. زانوان نخ نما و رنگ و رو رفته شلوار جینش نشانگر شخصیت کوشا و پرتلاش پسرک کوچولو بود.بچه‌ها یکی پس از دیگری آرام و خجول وارد کلاس می‌شدند و ویلیام ولنگارانه مشغول وارسی کاردستی‌های بچه‌ها بود. هفته‌ها گذشت و ویلیام هر روز با همان سر و وضع بین بچه‌های ترگل و ورگل و مادرانشان وارد مدرسه شد. او با یک وانت خدماتی که راننده‌اش را نمی‌شناختیم به مدرسه رفت و آمد می‌کرد. دلم می‌خواست دزدانه شانه ای برمی‌داشتم و موهای طلایی اش را شانه می‌زدم حتی دلم می‌خواست کاپشن نیمه باز و بسته‌اش را که لحظه‌ای از تنش بیرون نمی‌آورد به دست گیرم و صافش کنم دلم می‌خواست ساعتی به پیراهنش دسترسی پیدا می‌کردم تا آن را بی‌درنگ در آب فرو می بردم ،خوب می‌شستم، می‌چلاندم و پس از اطو در حالی که هنوز گرمای اطو را در خود داشت،

تنش می‌کردم بدتر از این پیش خود فکر می‌کردم که پدر و مادر ویلیام با پرداختن به مسائل دیگر هرگز توجهی به فرزند خود ندارند. آرزو می‌کردم ویلیام را روزی در پیراهن بی چین و چروک و کفش‌های نو می‌دیدم،  روزی ویلیام و پدر و مادرش را در یکی از فروشگاه‌های مجاور منزلمان دیدم پدرش روی چرخ دستی فروشگاه بین بسته‌های یخ زده و شیشه‌های شیر نشسته بود. ویلیام با دیدن من و بسته‌هایی که خریده بودم با وجد و شادمانی فریاد زد: خانم معلم مون، خانم ماری . پس از احوالپرسی با ویلیام وپدر و مادرش صحبت آغاز شد. سر و وضع ویلیام عالی بود. عشق و محبت از سر و روی خانواده می‌بارید. مادرش در حالی که مدام بلوز خود را مرتب می‌کرد و قبض‌های تخفیف‌دار فروشگاه را داخل دست‌هایش بر می‌زد به آرامی سخن می‌گفت و ویلیام پشت سر هم با شادمانی نام مرا بر زبان می‌آورد.  پدرش در یکی از مجتمع‌های صنعتی به عنوان کارگر تعمیر و نگهداری مشغول کار است . ساعات کاری او زیاد،خسته کننده و به خاطر ماهیت کاری غیر قابل پیش‌بینی بود . او پس از توضیح درباره علت عدم ادامه تحصیل خود اظهار داشت که از درس خواندن ویلیام بسی خوشحال است. او تصمیم گرفته بود که روز پنجشنبه با استفاده از مرخصی استحقاقی در کلاس ویلیام حاضر شود و به قول خودش ببیند که فرزندش در کلاس چه می‌کند. ویلیام گفت:مادرم امروز زود از خواب بیدار شده. از احساس شادی و خوشحالی او از بابت اینکه مادر خسته‌اش گاه گداری می‌تواند زودتر از خواب برخیزد تا او از وجودش بهره‌مند شود لذت بردم. پدر ویلیام همانطوری که قول داده بود، روز پنجشنبه به کلاس آمد او در حالی که بین بچه‌ها به غول می‌ماند روی یکی از صندلی‌های بچه‌گانه نشست و همانند بچه ای کوشا شروع به رنگ آمیزی کرد. او به هنگام وارسی کلاس مدام می‌خندید.پدر ویلیام در حالی که دست آفتاب سوخته‌اش را روی شانه پسرش گذاشته بود گفت:هدف اصلی ما از فرستادن ویلیام به مدرسه آن است که یک چیزهایی در اینجا یاد بگیرد تا وقتی بزرگ شد خوب و بد را تشخیص دهد ، رفتارش با هر کسی منصفانه باشد، و به رنگ پوست مردم هم اهمیتی ندهد. از پیشداوری خود شرمنده شدم ، چرا که ماه ها این خانواه را از روی لباس فرزندشان ارزیابی می کردم. پیش رویم مرد بی شیله پیله ای ایستاده بود که برای ابراز مهر و محبت خود به فرزند، نیازی به خرید کت پشمی حاشیه دوزی شده و جامه ی جین نداشت. او برای فرزند خود لباس‌های گران قیمت و مد روز انتخاب نکرده بود. او برای فرزند خود مهر و محبت و خوبی انتخاب کرده بود. او عشق و علاقه خود را، و امروز وقت خود را، در اختیار فرزندش گذاشته بود. ویلیام چند روز پس از دیدار پدر پیش من آمد. عجیب است که من این بار متوجه پیراهن و حتی موی سر او نشدم. هوا کمی سرد بود . اما او چنان در میدان بازی با بازوان گشوده به این طرف و آن طرف می‌دوید و نسیم ملایم را به سینه خود فرو می‌برد که گویی تابستان بود.‌ خنده ی تابناکش تمام صورت او را پوشانده بود.او در حالی که نفس نفس می زد ، گفت: می دونید چیه، خانم ماری، پد ر مادرم منو خیای دوس دارند. او را در آغوش گرفتم و گفتم : می دانم ویلیام، می دانم . من این عشق را هر روز به هنگامی که به چهره خوش تیپ تو می‌نگرم، احساس می‌کنم. او از من جدا شد و همسوی با باد دوید و رفت.

 

خاطره دیگری از این کتاب به نام:

 هدیه آنی لی

شمارش معکوس برای رسیدن به عید کریسمس شروع شده بود.

خانم استون قبول داشت که در چنین روزهایی کنترل چندان زیادی روی شاگردان خود ندارد. او پس از ۲۵ سال تدریس انگشت به دهان مانده بود که چرا عیدی به این دوست داشتنی شاگردان منضبط او را آن چنان به شاگردانی پر شَر و شور و شیطان مبدل کرده است.

پس نتیجه آن همه درس‌های حاکی از نظم و ترتیب او کجا رفته بود؟

خانم استون از روی تکه‌های کاغذی که روی فرش را تزیین می‌کرد، گذشت و خود را به چند بچه‌ای که در حال درست کردن تقویم سال جدید برای والدینشان بودند رساند و پرسید: چیه آنی لی ؟

دختر کوچولو موهای بلند و براق خود را پشت سرش انداخت و مودبانه گفت: خانم استون، اگه بتونم تقویم خودمو تموم کنم می‌تونم اونو امشب ببرم به خونه مون؟ مادرم خیلی دلش می‌خواد اونو ببینه. شاید مادرم مجبور بشه.....

خانم استون طبق عادت همیشگی خود پاسخ داد: نه، آنی لی تو هم مثل همه می‌تونی اون رو روز جمعه ببری به خونه تون.

سپس رو به همه اعلام کرد: بچه‌ها حالا دیگه وقت نظافت و پاکسازیه. خروش نامیدانه بچه‌ها همه جای اتاق را فرا گرفت: اه ه ه! نه!

خانم استون در یک جعبه چوبی را باز کرد و آهنگ معروف" شب آرام" به گوش رسید. جوّی از آرامش در اتاق مستقر شد. خانم استون سپس در جعبه موسیقی را بست و رو به یکی از شاگردان گفت: شای، از تو شروع می‌کنیم، بیا در مورد عید صحبت کن. شای جلو رفت و با صدایی که کمی قمپز داشت گفت امسال تو عید کریسمس برام یه دوچرخه قرمز می‌خرن.

خانم استون چشم‌هایش را بست و پیش خود گفت: باز شروع شد. من اینو می‌خوام ، من اونو می‌خوام.

آنی لی نفر دوم بود. موهای بلند او نور آفتاب را که از پنجره به داخل اتاق می‌تابید منعکس می‌کرد. او گفت مادرم مریض است و نمی‌تونه برای عید نان شیرینی بپزه.

چشم‌های خانم استون باریک شد و پیش خود گفت: خانم براون نه تنها هرگز به خاطر آنیلی به مدرسه مراجعه نمی‌کنه، بلکه چنته‌اش همیشه پر از بهانه‌های جور و واجوره. حتی نمی‌تونه در جلسات انجمن اولیا و مدرسه شرکت کنه. ای کاش وظایف مادریشو یه خرده جدی تر می گرفت.

آنی لی خود را به لبه میز معلم و جعبه موسیقی او کشید. تصویری از حضرت مریم روی جعبه موسیقی حک شده بود.

آنی لی در حالی که یکی از انگشتانش را به نرمی روی تصویر می‌کشید و به هنگام صحبت درخشش خاصی از چشمانش برق می‌زد ، گفت: خانماستون، وقتی مادرم خوب شد، می‌خواد یه جعبه موسیقی، عین همینی که شما دارید برام بخره.

معلم تبسمی کرد و جواب داد: خوبه، آنی لی، اما عین همینی که من دارم نمی‌تونه باشه. می‌بینی که این خیلی قدیمیه. مال مادر مادربزرگمه. یه روزی اینو می دم به یکی از بچه‌های خودم.

فردای آن روز آنی لی روبان قرمز رنگ باریکی از مخمل روی میز معلمش گذاشت و گفت: دیروزمادرم را بردند بیمارستان، اما قبل از رفتنش این نوار قشنگو داد به ام  که بپیچم دور هدیه‌ای که براش درست کرده‌ام.

خانم استون گفت: این نوار خیلی قشنگه. سپس افزود خیلی متاسفم که مادرت تو بیمارستان بستری شده.

بابام گفت که تقویمتو می‌تونی ببری بیمارستان، اگر...

خانم استون حرف او را قطع کرد و گفت: آنی لی قبلاً بهت گفته ام  که فردا تقویم‌ها رو کادوپیچی می‌کنیم و روز جمعه می‌بریم به خونه.

چهره آنی لی درمانده و نومید، به نظر می‌رسید.  اما لحظه‌ای بعد قیافه‌اش شاد شد و در حالی که چوب الفی روی میز خانم می گذاشت،به خوشحالی گفت: مادرم اینو برای شما درست کرده، بعد فوری برگشت و سر جای خود نشست. خانم معلم آشکارا متوجه موهای پریشان بی‌حالت و شانه نخورده دخترک کوچولو شد. روز جمعه فرا رسید درخت تزیین شده کریسمس وسط اتاق قرار داشت. خانم استون پیراهن سرخ رنگ پر از گل‌های سفید خود را که همیشه در عید کریسمس و روز والنتاین می‌پوشید بر تن کرده بود. بچه‌ها با سر و صدای زیاد وارد اتاق شدند اما صندلی آنی لی خالی بود.

خانم استون معذب روی صندلی خود قرار گرفت او علاقه‌ای به دانستن اینکه چرا آنی لی نیامده است نداشت. افزودن باری بر بارهای نومید کننده ۲۵ ساله دیگر برایش غیر قابل تحمل بود. در اتاق باز شد. مبصر یکی از کلاس‌ها بود. گویی پاسخ سوالی را آورده بود که بر زبانش جاری نشده بود . مبصر کاغذی تا شده به او داد. خانم استون :با نهایت تاسف باید بگویم که مادر آنی لی امروز صبح اول وقت دار فانی را وداع گفت.

خانم استون آن روز را به نحوی از انحاء سپری کرد. سپس موقعی که چشن به پایان رسید و بچه‌ها برای گذراندن عید به خانه‌هاشان شتافتند، در کلاس ماند و گریست. او برای آنی لی گریست، برای مادر

آنلی گریست، برای خودش گریست ،برای تقویمی گریست که پیام آور شادی بود و چنین نشد، و برای چوب الف قرمز رنگ مخملی گریست که آنجا بی هیچ توجهی افتاده بود.

شب دیر وقت بود که خانم استون از مدرسه بیرون آمد. ستارگان در گودی آسمان چشمک می‌زدند و راه منتهی به خانه آنی لی را منور می‌ساختند. خانم استون در حالی که جعبه موسیقی را در دست‌هایش حمل می‌کرد، نگاهی به بالا، به درخشان‌ترین ستاره آسمان انداخت و از خدا کمک خواست تا مگر جعبه ی موسیقی ، شادی را به دل های آن دو بازگردد.

 

و داستانی دیگر به نام:

اریک

با جمله‌ای از بنجامین دیسرائلی شروع می‌شود.

《آموزشی چون مشقت وجود ندارد》

تا وقتی که بین او و عاملان خشمش نا ایستاده بودم، هرگز متوجه قامت بلند بالای او نشده بودم.

متوجه نگاه‌های خوب او، لباس‌های شیک او ،و مدال صلیب گردنش شده بودم.

متوجه پوست بی‌چین و چروک و صیقلی او شده بودم.

چطوری می‌توانستم متوجه پوستش نباشم ؟ ویژگی او رنگ سیاه پوستش بود. من همچنین قبلاً متوجه بدن عضلانی او شده بودم، اما تا آن موقع خبری از قدرت و زور بازوی او نداشتم، می‌دانستم که در تیم فوتبال دانشگاه بازی می‌کند، که یکی از ستاره های تیم به شمار می رود، که پیشرفت هفتگی او گزارش می شود و نمرات نزولی اش می تواند سبب سلب صلاحیت او از بازی در تیم شود. اما درسش در کلاس من خوب بود. در واقع او در باره تاریخ آفریقا بیشتر از من می‌دانست و گاه گداری با نقل داستان‌هایی درباره نیاکان مغرورش ما را سرگرم و خوشنود می ساخت.

او با شور و شوق و حرارت در بحث‌های ما شرکت می‌کرد. او ذاتاً انسانی متعصب بود، گاهی با صدای بلند و اغلب با خشم صحبت می‌کرد . هر ازگاه یک بار از روی دوراندیشی از او می‌خواستم که احساساتش را با منطق درآمیزد.

درست است که خشم اش را فرو می‌خورد، اما من قبلاً شاهد خشمش شده بودم.

بحث‌های ما، بحث‌هایی که مسائل اجتماعی را مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌داد، طبیعتاً احساسات قوی ما را بروز می‌داد ، و من قبلاً به طور یقین شاهد ابراز عقاید او شده بودم. گاهی شیوا و فصیح بودند ، گاهی پرشور و آتشین . این بار شور و هیجان نبود، خشم بود. خشم کارد به استخوان رسیده ای که سفت و سخت گرفته بود و خیال ول کردن نداشت.

ما در حال مطالعه و بررسی جنگ‌های داخلی آمریکا و تمرکز روی نیاکان غرورآفرینی چون فردریک داگلاس و غیره بودیم.

ما به هنگام بحث تاکید کردیم که طرفداران القای بردگی ، و به عبارتی، مردم عادی، زن و مرد و سیاه و سفید هدف اصلی جنگ را الغای بردگی می‌دانستند، نه جدایی و جدایی‌طلبی را. ما معضلات و شیوه‌های اعتراض به آنها را در زمان گذشته و در زمان حال مورد مطالعه و مقایسه قرار داده بودیم.

ما روی مسلک و مرام‌های گوناگون به طور عملی جر و بحث کرده بودیم. و مشغول تماشای بخش‌هایی از فیلم ۹ ساعته و مستند کن برن درباره جنگ‌های داخلی بودیم.

میزهای کلاس طوری چیده شده بود که دانشجویان روبه روی هم قرار داشتند و راهرویی عریض وسط کلاس ایجاد شده بود. به استثنای دو دانشجویی که در گوشه انتهایی کلاس زیر لبی می‌خندیدند، سایر دانشجویان ساکت و اندوهگین به فیلم می‌نگریستند.  در این لحظه دانشجویان ساکت و اندوهگین  به فیلم می‌نگریستند.

در این لحظه ، دانشجویان چشم‌های خود را متمرکز صحنه تکدر این لحظه ، دانشجویان چشم‌های خود را متمرکز صحنه تکان دهنده‌ای کرده بودند که در آن سیاه پوستی سرکش به طرز شنیعی شلاق می‌خورد. تصویر ، وجدان جمعی ما را آزرد و فریاد درد و خشم سیاه پوست اتاق پر از سکوت ما را فرا گرفت. همه به جز دو دانشجویی که در گوشه انتهایی کلاس نشسته و به طرز منزجر کننده ای‌کرکر می‌خندیدند. ساکت و خاموش بودند. من خشم او را قبلاً دیده بودم به همین خاطر از کوره در رفتن او برایم تعجب آور نبود. او چونان گدازه آتشفشان از جای برخاست و با نشان دادن مشت‌های خود دو دانشجوی سر به هوا را به مبارزه دعوت کرد. من در یک چشم برهم زدن خود را در میان آنها انداختم و برای نخستین بار متوجه قامت بلند بالای او شدم. موقعی که از بالای سرم خشماگین به آن دو می‌نگریست، گشاد شدن منخرین هایش را دیدم. رگ های برآمده گردنش را هم دیدم. بوی بدنش را ،  که زده بشتر از عطری که زده بود،  به وضوح شنیدم.  بازویش را گرفتم و متوجه عضلاتش شدم، به چوب گره‌دار درخت گردو می‌ماند.کوشیدم آرامش کنم.

"خواهش می‌کنم ....خواهش می‌کنم ،بنشینید." سپس پیش خود به حرف‌هایم ادامه داده گفتم: "این راه و رسم بیدار کردن وجدان خفته آنان نیست. حالا وقتش نیست، راهش این نیست." نمی‌دانم چند دقیقه طول کشید تا ما همین جور رو در روی هم ایستادیم .صدای قلبم را می‌شنیدم. شاید صدای قلب او بود، چه می‌دانم. دقایقی گذشت زنگ خورد. همگی دانشجویان نفس عمیقی کشیدند و کلاس را به آرامی ترک کردند. دو دانشجو، که از خشم او به هاس افتاده بودند،  آرام از اتاق خارج شدند. ما دوتا رو در روی هم غرق احساس، میخکوب در جای خود ایستادیم، و من با تجسم برجستگی‌های پوست بدن سیاه پوست سرکش روی تصویر، زجر و شکنجه بی‌اثر سیاه پوست جوانی را که در مقابلم ایستاده بود احساس کردم.

من قبلاً از خشم او با خبر بودم، اما تا به امروز از رنج و اندوه او خبر نداشتم.

در آخر به نظرم می رسد خواندن خاطراتی از این دست می تواند برای دانشجویان تربیت معلم بسیار آموزنده باشد.

 

 

پایان

 

logo-samandehi

ساعت

اوقات شرعی